جستجو در این وبلاگ

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۵

پیر بی‌پیرایه – سُراینده: نمیرا – برگرفته از اشکواژه


پیر بی‌پیرایه

در غروبی تنگ و دلگیر
در رهی می‌شدم از یک سو روان
ناگهان،
روی چینه،
دو گوی نورانی،
دلم لرزید،
تنم را رعشه‌یی بگ۠رفت

ندایی از دل چینه برآمد:
-  نترس ای شاخ برنا،
که ترس همسایه‌ی مرگ است.

به‌ خود گفتم:
-  ندای آدمیزاد است.

قدم بر پیش بن۟هادم
بدیدم هیئتی آن گوشه بنشسته
پیرمردی تکیده

بدو گفتم:
-  مرا قالب تهی کردی.

به من گفتا:
-  تا تو آن اندوه بی‌هوده به دل داری،
نمی‌گردی تهی.

بدو گفتم:
-  لیک دانستی
ولی این‌گونه گفتن‌ها
در ید دریوزگان است.

به من گفتا:
-  سخن از حد نگه‌دار،
بگو اینک چه می‌خواهی؟

بدو با آتشی در حلق گفتم:
-  من از تو پیرمرد ژنده‌پوشی
که از دنیا رمیده،
کهولت قامت‌اش را هم خمیده،
چه می‌خواهم؟
تو می‌خواهی
طعامی بر تو بخشم؟

زیر لب غرید و گفتا:
-  کَرَم داری، دِرَم کوت؟
درم داری، کرم کوت؟
در این جام ضداضد
صمد کوت، صنم کوت؟

بدو گفتم:
-  نمی‌دانم چه می‌گویی...

به من گفتا:
-  نشو غرّه،
بگو از من چه می‌خواهی؟

بدو با طعنه گفتم:
-  می‌خواهم به نظاره بگیرم
نشیب رودوار زندگی را
از فراز کوه تنهایی...

سرش یک‌باره چرخید
دو چشم‌اش بر نگاه‌ام سخت ماسید
و آن‌گاه به من گفتا:
-  گویند که مطلق نَبُود جهان ما، راست
گویم همه چیز در جمله‌ی بالا ست
کز آنچه وزین بام بدیدم
بر هیچ‌کس این راز، هویدا ست.

بدو گفتم:
-  تو اندوه در دلم را
خوانده بودی.

به من گفتا:
-  عشق انسان را دمی ست
چون هوس‌هایش بسی ست
در نهایت‌ها، جدایی
پس حقیقت، بی‌کسی ست.

بدو گفتم:
-  فلک، بر من مفلوک جفا کرد.

به من گفتا:
-  از فراسوی نشیب تا به فراز
چشم باز کن تا بیابی راهی دراز
چرخ را گویی که بی‌مهری کند
لیک دارد عمل‌اش فالی به راز.

بدو گفتم:
-  مرا با پند خود عاقل بگردان.

به من گفتا:
-  این تلاش از بهر چیست؟
کین سلوک در قفسی ست
عمر ما را نفسی، عقل را
گو نصیب چه کسی ست؟

بدو گفتم:
-  زندگی چیست؟
مرگ چیست؟
                 عشق چیست؟

به من گفتا:
-  زندگی،
سایه‌ی ما ست
مرگ،
همسایه‌ی ما ست
عشق،
افسانه‌ی ما ست.

پیر بی‌پیرایه بر من پند راند؛
-  هر چه گویم بازگوی:
تو بری خواهی شد
از هر چه مبرا ست به تو...
عرف عارفان است.

به خود گفتم:
-  من بری خواهم شد
از هرچه مبرا ست به من...

به من گفتا:
-  تو تهی خواهی شد
از آنچه مهیا ست ترا...
سلوک سالکان است.

به خود گفتم:
-  من تهی خواهم شد
از آنچه مهیا ست مرا...

به من گفتا:
-  تو شهی خواهی شد
در درون شهر شوریده‌دلان...
شیوه‌ی شیران است
بیش از این بیشه
تو را اندیشه باد.

به خود گفتم:
-  من شهی خواهم شد
در درون شهر شوریده‌دلان...

پیر بی‌پیرایه همی بر من بگفت:
-  غم برون شد از درون
زین پس برو،
شاد زی
در خرابات،
آباد زی.




شابک: 5-8412-631-91 
سُراینده: نمیرا (حمید رضا حسینی)
اشکواژه
ناشر: سُراینده
مینیاتورها: پوشکین میمندی‌نژاد
چاپ نخست: زمستان 2006 (1384) استکهلم
حروف‌چینی، چاپ و صحافی: چاپ آرش- سوئد
نشانی الکترونیکی سُراینده: hrh.namira@gmail.com 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر